۱۳۹۴ اسفند ۲۳, یکشنبه

شعر چه غریبانه به دنبال حق میگردیم


چه غریبانه به دنبال حق میگردیم
آری مائیم ملت پر غم که وارث دردیم 

آری روزگارمان تیره تار شد
ز آن زمان که حاکم مان شیخ برون از غار شد

چه ناا امیدانه به دنبال لیست امیدیم 
از برای این است که به آخر خط رسیدیم

آری ما ملت فراموشکاریم 
انگار که خود می‌دانیم در دامشان مثل شکاریم

برای هم پًز روشنفکری داریم
خود در خواب و گمان می‌کنیم بیداریم

وقتی‌ که شیخ شهر با آن همه وقاحت 
تو را دعوت کند تا تن‌ دهی‌ در صف ذلت،با صراحت

آری تو را گویم شاید ندانی از شصت و هشت و خاوران 
به یاد داری به خون غلتیدن ندا و سهراب و سر به دارن

شاید هم به یاد نداری ز هفتادو هشت و کوی دانشگاه 
 اسیران در بند و کهریزک و بازداشتگاه 

حقوق بشری که بشر نداشت 
چه بی‌ رحم تخم غم تو دل‌ مادرا کاشت 

حال دیگر خیابان‌های شهر هم به ما پوز خند میزنند 
درختان شهر هم با تمسخر لبخند میزنند 

و باز هم من و تو غریبانه به دنبال حق میگردیم 
ز دیدن این همه ظلم در خفقان و پر دردیم

در خود گم شدیم و به دنبالشان مثل هرزه‌ میگردیم

هرزه‌ دارد حرمت آنچه می‌بخشد ز وجود خویش است
وطن به دشمن  دهیم و نمیدانیم نمیدانیم ز نادانی‌ خویش است

و باز غریبانه به دنبال حق میگردیم 
گم شدیم در خود نمیدانیم خود باعث دردیم 

آری‌ای از نسل آرش کمان گیر 
کنون اندیشه‌ای باید ت فریب خوردی باز ز این گرگان پیر

بر این ‌قم غضب نیست اعتمادی
تو که در صف بودی رای خود به باد دادی 

اینان ز قوم زر و زورند
این همه فقر و فحشا خود بینند و انگاری که کورند

و باز هم من و تو غریبانه به دنبال حق میگردیم 
آری مائیم که خود باعث این همه رنج و دردیم 

سروده رضا امیری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر