۱۳۹۴ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

شعر کاش بشود تغییری ایجاد



کاش بشود تغییری ایجاد در زندگی 
تا برای لقمه ای نان نکنند پیش هر ناکس بندگی

زندگی انقدر ندارد ارزش
کاشکی اعتقادی باشد راستی و درستی ،هست با ارزش

در این شهر شلوغ و پر هیاهو همه چی دلگیر است
کودکی که سر خرید اسباب بازی با پدر و مادرش درگیر است

دختری که داشتن عشق مثل راه رفتن بر لبه شمشیر است
پسری که نرسیده به آرزوها از زندگی سیر است

پدر و مادری که همه آرزویش خوشبختی فرزندش بود
ترس این زندگی وحشتناک خواب را از چشمانشان ربود

رهبری که حرف شب و روزش بود دشمن
مردمی که دیگر امیدی نبود در دلشان روشن

بوی خیانت می آید از همه جا
نیست فرقی بین بیت رهبری یا دربار شاه

سرانش همه از دم خائن
دقیقا مثل قصه معبد و کائن

حال این روزهایم بسیار ناجور است
انگار تحمل این زندگی برایم زور است

کاش روزی رسد نبینیم این همه بدبختی
کاش ببینیم مردم را در خوشی بدون سختی

آرزویم دیدن خود انسان است
نه آدمهای انسان نما که خود حیوان است

البته که حیوان ببخشد سخنم
از واژهٔ انسان شرمنده منم
شرمنده منم شرمنده منم شرمنده منم 

رضا امیری 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر