۱۳۹۴ خرداد ۲۱, پنجشنبه

شعر همه چی رنگ شب گرفته



روزها از پی هم می آید 
همه منتظریم شاید این غصه سرآید

خستگی و نا امیدی رخنه کرده در این خانه
پژمرده شدن گل به دست ضحاک زمانه

مردم میکنند زنده گانی 
شب روز هستند به دنبال لقمه نانی

انگار نه انگار که روزی این سرزمین بوده مهد شیران
کمر بسته شیخ پلید تا کند این سرزمین ویران 

به اسم حکومت عدل علی میدهد حکم 
برای نمونه 12سال 9 ماه کشیدن نقاشی شده جرم

قلم هم مرا یاری نمیکند برای نوشتن
بس که ویرانی و ظلم هست در این وطن

آه اینجا روح زندگی نیست 
همه چی رنگ شب گرفته نور نیست 

دلم شادی میخواهد از جنس آزادی 
میسر نشود تا نکوشیم در ره آبادی 

من تو گر امروز ما شویم 
یقینا ز دست ظلمان رها شویم 

رضا امیری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر