۱۳۹۴ خرداد ۲۱, پنجشنبه

شعر کودکان کار



اشک در چشمانم حلقه زده 
کودکان کار ،نمیدانم خدا به آنها سر زده.؟

دستان ظریفت را میبوسم 
شرافت را در قامت کوچکت میجویم 

سرزمینم پر است از زنان و مردان کوچک 
استوارند در زندگی، اینان بزرگند بی شک 

بزرگی را در چهره معصومانه شان دیدم
از این همه بزرگی اینان به خود لرزیدم

با دستان و قامت کوچک سنگینی درد را تحمل میکنی
گمانم خواب باشی خدا، ور نه چگونه غمگینی اینان تحمل میکنی

حسرت بازیهای کودکانه در نگاهشان پیداست
خدایا میبینی قلبهاشان همچو دریاست

گویی کودکی خویش از یاد برده اند
بس که در زیر بار زندگی تا خورده اند 

در سرمای زمستان ایستاده سر چهار راه دختری لرزان
تا که میآید ماموران ضحاک دخترک میشود گریان

سنگینی بار زندگی بر دوش اوست 
انگار از یاد بردن کودکی تقدیر اوست

دخترکی دیدم آوازه خوان در خیابان
صدایش پر سوز چشمها را کرده بود گریان 


پیش خود گویند چه فرقیست میان من و کودک همسایه
وقت آن است برای این همه ظلم نازل کنی یک آیه

از برایش گریه کردم در دل 
خدایا تو میگفتی همه هستیم از یک گل

رضا امیری

ما علاوه بر اینکه زندگی مادی شما را تامین میکنیم...........ما علاوه بر اینکه زندگی مادی شما را تامین میکنیم...........

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر